این اتاق ساده جایی است که از یک سال و بیست و سه روز قبل اغلب روزها صبح تا پاسی از نیمروز وقتم رو اونجا سر می کردم. چقدر خاطرات تلخ و شیرین. بیماران تکراری هر روز هر روز مراجعه می کردند.
در بین این تکرارها درگیر مشکلات زندگیشان میشدم. اینکه چه چیزها دیدم و چه تأثیرها بر روح و روانم داشت در مجال نوشتن نیست چون نویسنده نیستم و نمیتوانم آنها را در کلمه جا بدم، اما اشاره به تعدادی از آنها خالی از لطف نیست، حداقل برای ثبت خاطرات
وقتی پزشک خانوادهای، یعنی باید جوری با مردمت باشی که تو رو جزو خانوادهت حساب کنن.
چی بگم از مائده کوچولوی ۶ ساله که دست راستش یهو از حرکت افتاد. تمام کارهای تخصصیش رو ارتوپدها انجام داده بودند و در نهایت پرونده را پیش من آوردند چون به تعطیلات خورده بود و اساتید مرخصی بودند و درمانگاههای تخصصی تعطیل شده بودند. وقتی امآرآی توده مشکوک به استئوسارکوم رو دیدم سنگینی نگاه مادرش داشت وجودم رو داغون میکرد، من اونجا توی روستا از همه بیشتر می دانستم این دختر لاغر و نحیف با چه هیولای هفتسری درگیر شده، همونقدر که بیشتر از همه می دانستم چند برابر بیشتر هم مستأصل بودم که هرچه از علم هم داشته باشی استیصال آنچنان ذهنت رو در بند می بره که آرزوی ندانستن میکنی، استیصال از اینکه چطور باید در نگاه پرسشگر مادرش نگاه کنم و بگویم سرطان؛ نه اگر بگویم سرطان که همینجا میمیرد و زنده میشود پس بگویم بدخیمی؛ اما اگر پرسید بدخیمی یعنی چی اونوقت چی بگم. ناچار گفتم من فقط و فقط با پدرش صحبت میکنم. نمیدونم تابحال دچار اینجور شرایطی شدی یا نه، اما دعا میکنم از این مسایل فقط خواندن این خطوط نصیبت باشد!
نهایت داستان اینکه پیگیر شرایط سختش بودم و چه مشکلاتی که پیدا کرد. دیروز دیدمش دخترک با مو و ابروی ریخته آمده بود درمانگاه. هنوز درمانش ادامه دارد برایش دعا کنید.
از این داستانها زیاد دارم، زهرا خانم ۹ ساله که دیابت نوع ۱ گرفته بود و خانوادهش متوجه نبودند و هر روز لاغرتر میشد تا بالاخره تحت درمان گرفت و مادرش نگران تپل شدن و لپ در آوردن دخترش هست.
اینها کسانی بودند که میشد حداقل کمکشان کرد، اما مشکلات اجتماعی و خانوادگی که جای خالی مددکار اجتماعی دلسوز و با اختیارات بالا رو نشون میداد. خانمی که به خاطر اماس دچار فازهای طولانی مانیا میشد و با شوهرش مشکل پیدا میکرد، خانمی که شوهرش بخاطر بیماری روانی او را به باد کتک می گرفت و بسیار بسیار از این موارد که کاری از دستم برای همهشان بر نیامد.
همه اینها در این اتاق اتفاق افتاد.
. ۹۶/۱۱/۲۸
همیشه یه روزهایی اینقدر تو ذهن دور هستن که هیچوقت بهش فکر نمی کنی یا هروقت به ذهنت اومد با یه خنده میگی کو تا اینکه.
.
یکی از این روزها برا من جشن دانشآموختگی بود. هیچوقت فکرش نمیکردم نقطهای از تاریخ قراره این اتفاق رقم بخوره. جشنی متفاوت با تمام جشنهای دیگه. جشنی متفاوت با تمام جشنهای فارغالتحصیلی رشته های دیگه.
.
حرف های زیادی برا گفتن دارم درباره خاطرات، اتفاقات تلخ و شیرین، شادی ها و اندوه ها، دوستیها و دشمنیها، خشمهای فروخورده و فریادهای بلند و اینکه نمیدانم این بیش از هفت سال جنگ و ستیز و گریز بهم خوش گذشت یا پیرم کرد.
حرف زیاد دارم.
جدیداً دیدم توی فضاهای مجازی که کانالها و صفحات ساخته شده که از قول فلان آیتالله یا فلان طبیب مطلب درباره طب اسلامی و تبلیغ آن میگذارند.
متاسفانه طبق عادت بدی که همیشه داریم برای اثبات یه موضوع راحتترین روشی که یه ذهنمون خطور می کنه اینه که بیایم یه چیزی که احساس میکنیم ممکنه عقیده ما رو به چالش بکشه بد و بیراه بگیم. برای این طب اسلامی هم اولین کاری که داره میشه بد و بیراه گفتن به پزشکی نوین و مدرن هست.
با اینکه خودم دانش آموخته همین مکتب پزشکی مدرن هستم اما آنچنان اصراری هم ندارم که علم حال حاضر بینقص و کامل هست که البته بینقص هم نیست. ولیکن اوقات خوشی هم ندارم که اینچنین به دانشی که اینهمه برای اون زحمت کشیده شده کسی اینجور راحت بد و بیراه بگه.
پزشکی جزو علوم تجربی هست. یعنی شما طبق تجربه خودت میتوانی به درمان بیماریها بپردازی. اما از آنجا که همه تجربهها برای همه بیماریها برای یک نفر امکان نداره از تجربیات دیگران هم باید استفاده کنی.
حالا اینکه شما بگی برای فلان شخص که بیماری سختی هم داشت من این کار را انجام دادم و او بهبود پیدا کرد پس برای هرکس که این بیماری داشت این درمان جواب میدهد؛ هیچ انسان با عقل سالمی این را قبول نمیکند که از این یک نفر بشود نتیجه کلی گرفت. درست که علم تجربی هست اما باید منطبق بر عقل هم باشد. برای تحقیق در علوم تجربی برای اینکه بشه درست به نتیجه رسید باید متغیرهای مخدوشگر در نظر گرفت حدالامکان حذف کرد و یا با افزایش تعداد نمونه کم اثر کرد.
اینکه فلان حکیم و طبیب در گذشته برای فلان ناخوشی این گیاه را داده و خوب بوده و باعث بهبودی، تجربه اون بوده در دوران قدیم. اگر واقعا موثر هست باید در یک پژوهش کارآزمایی بالینی(Clinical trial) مورد بررسی منطقی قرار بگیره. مثلا در تحقیقات جدید برای درمان افسردگی عصاره زعفرون به اندازه بعضی داروهای شیمیایی موثر بوده و قدیمیها هم میگفتن که زعفرون نشاطآوره
متاسفانه یک پسوند اسلامی به طب اضافه کردند و حرفهایی که میزنند رو به ائمه وصل کردند و دیواری از تقدّس اطراف خودشون کشیدند. کلا در کشور ما هر چیزی را که بخوان مقدس ومنزه کنن یه پسوند اسلامی آویزش میکنن مثلا دانشگاه آزاد اسلامی،فلسفه اسلامی، طب اسلامی و. .
یه چیز دیگه که می خواستم بگم اینکه متاسفانه موارد زیادی هم دیدم هم شنیدم که بیمارانی فریب این مطالب را خوردن و با ترک سیر درمانی که داشتن وارد درمانهای من درآوردی شدند و دچار مشکلات عدیده شدند. واقعا کدوم امام معصوم یا کدوم طبیب قدیم مدعی این شده که بیماری مادرزادی ژنتیکی رو درمان کرده که این آقایان اینجور ادعایی میکنند. کودک بیچاره دچار بیماری SMA که علت اون جهش در ژن SMN1 هست و هزاران مشکل تنفسی و حرکتی داره و با بیچارگی هربار که بستری میشه به حدی میرسه که قابل ترخیص بشه، چه گناهی کرده که با اینکه قدرت بلع نداره شما بهش جوشانده گیاهی میدین که همش بره تو مجاری تنفسیش و دچار عفونت بشه و مزید بر این به پدر و مادرش که به هر دری میزنن که کودکشون اندکی بهبودی پیدا کنه و از قضا دیگه مجبور شدن در حجره شما رو تو فلان مدرسه علمیه قم بزنن، امید واهی هم میدین. یا کدوم امام یا طبیب ادعا کرده که سندروم داون رو درمان میکنه؟
یا مثلا بیماری که به علت سرطان بدخیم پروستات که متاستاز ناحیه های داشته و به سختی با شیمی درمانی تحت درمان بوده و امیدوار بودند همه که متاستاز گسترده نداشته پس بهبود پیدا خواهدکرد چه گناهی داشته جز اینکه به شما مراجعه کرده و شما در اولین جلسه او را از ادامه شیمی درمانی منصرف کردید و پس ازچندماه با کمردرد و متاستاز گسترده به مهره های کمر مراجعه کرده است.
یا اون کودک چهارساله مبتلا به استئوسارکوما که از قضا پدرش هم بود. کودک بیچاره تحت درمان Neoadjuvant chemotherapy بود و داشت آرام آرام آماده عمل جراحی میشد که پس از آن بتواند دوباره به روال زندگی عادی برگردد اما در مراحل آخر شیمی درمانی به شما مراجعه کرد و پدرش را با همان آویزه اسلامی که به خودتان بسته بودید فریب دادید و کودک بیچاره بدتر روز اول و با گسترش فاجعه آمیز تومور دوباره مراجعه کرد.
هزاران نمونه دیگر هم وجود دارد که اصلا در جریانش قرار نمیگریم.
و اما در آخر پیشنهادی که به ذهنم می رسد:
اگر ادعایی بر درمان هر بیماری به هر روشی شد باید اثبات شود. پس لطفا به جای تقدّس زایی برای خودتان و حرفهایتان، علمی آن را اثبات کنید. اتفاقا کار سختی هم نیست. کافیست به عنوان فرضیه برایش یه پروپوزال بنویسید.
والا ما هم دوست داریم به جای داروهای عارضهساز با داروهایی مردم را درمان کنیم که هیچ مشکلی برایشان پیش نیاید.
توصیه به همگان: لطفا اگر در فضای مجازی چیزی میبینید که درباره سلامتی شما یا درمان بیماریهاست حتما از طریقی که خودتان صلاح میدانید اطمینان حاصل کنید که این درمانها منطقی و آماری تجربه شده باشد.
همیشه فکر میکردم که سختی کار ما به چیه؟ من که به راحتی تمام درسها رو میخونم به راحتی نمره میگیرم و ادامه میدم! تا اینکه همین چند ماه قبل اولین کشیک نورولوژی بیمارستان اهرا رو رفته بودم. کشیک 24 ساعته ،یک نفره. فقط خودتی و خودت. کسی نیست کمکت کنه. ممکنه از بختت همون شب چقدر مریضا زیاد بشن. اونوت به راحتی 30 ساعت بدون اینکه حتی یک لحظه بتونی جایی بشینی باید فقط راه بری از این مریض به اون مریض.
ساعت های اول سخته اما از 10 ساعت که گذشت pH خونت میاد پایین. احساس می کنی رو زمین راه نمیری دیگه قدرت فکرت در حدی نیست که بتونی به سختی کارت فکر کنی.
از 20 ساعت که گذشت احساس می کنی مغزت بی حس شده برای اینکه بفهمی اطرافیانت دارن چی میگن و مفهوم جمله ها و کلمات درک کنی باید فشار بیاری به خودت که بتونی تمرکز کنی. قدرت فکرت اینقدر کم شده که مجبور میشی ناخواسته کارهات رو به ناخودآگاهت بسپاری و ممکنه اشتباه کنی. اشتباهات شاید بزرگ، شاید خطرناک، شاید جبران نشدنی.
پ.ن: بدترین کشیک ها، کشیک هایی هست که تنها باشی. واقعا آدم احساس می کنه قدرتش داره تموم میشه.
پ.ن: ارسال نظر برای همه آزاد.
+ هرکسی توی زندگیش آرزوهایی داره. امروز یکی از آرزوهای بزرگ زندگیم برآورده شد.
+ الان بخش پزشکی اجتماعی هستم. باید هر روز برم روستا. بخش جالبی هست، دو نفر دانشجو در یک خانه بهداشت همراه با دو مراقب سلامت. استاد نداره! باید خودمون بریم اونجا چیز یاد بگیریم برای خودمون!
+ محسن چاووشی آلبوم جدید داده. "امیر بیگزند" از اونجایی که علاقه وافری به حضرت مولانا دارم خیلی از آهنگ های آلبوم برام جالبن. (خواهشا آلبوم رو بخرید و گوش کنید. قیمتش اندازه یه بسته چیپسه!) یکی از آهنگاش رو می ذارم آهنگ زمینه وبلاگ.
+ ماه رمضون امسال متفاوته.
امروز رفتم تو وبلاگ دوستم نویسنده شدم. برام جای افتخاره. قبلا یه بار تجربه نویسنده شدن توی وبلاگ غیر وبلاگ خودم داشتم اما چون صاحب اون وبلاگ چندان آدم جالبی نبود تبدیل به تجربه تلخی شد. خب ولی از این وبلاگ که نویسنده ش شدم مطمینم چون صاحبش را می شناسم. آدم خوب و بزرگواریه.
در هرصورت امیدوارم اونجا مفید باشم.
الان آلبوم "دخت پری وار" علیرضا قربانی را دارم گوش می کنم. اشعار بسیار زیبا همراه با صدای دوست داشتنی خواننده ش و یک اسپیکر استریو خوب، دیگه چیزی نمی خواد. فقط باید چشماتو ببندی و گوش کنی.
پ.ن: لطفا آلبوم را بخرید. دانلود غیرقانونی نکنید.
من تا حالا چیزی نداشتم که اندازه کل دنیا برام ارزش داشته باشه. دارم به این فکر می کنم اگه برفرض اینجور چیزی یا کسی پیدا بشه من چه رفتاری ممکنه داشته باشم
نتیجه که رسیدم این بود که دنیا زندونه و اگه چیزی یا کسی دنیای من بشه من زندانی اون میشم و کیه که زندان دوست داشته باشه؟ زندانم رو می شکنم. باید یه نفر پیدا بشه که آخرتم باشه!
همیشه دوست داشتم موسیقی روی زمینه وبلاگم پخش بشه. اما خب صرفا من دوست داشتم شاید کسی که میاد مطلب بخونه دوست نداشته باشه یا غیرمنتظره با موسیقی روبرو بشه که برای همه خوشایند نیست. شده که خودم وارد وبلاگی شدم ناگهان صدای موسیقی بلند باعث تشویش ذهنم شده و بدون اینکه چیزی از مطالب خونده باشم صفحه را بستم!
خب تصمیم گرفتم مشکل را حل کنم. یه اسکریپت طراحی کردم که اجازه بگیره! تا وقتی هم که صفحه بازه اجازه پابرجاست ولی بعد بسته شدن دوباره اجازه می گیره…
راهرو بیمارستان: در افکارم غرق بودم داشتم میرفتم به سمت راه پله. روپوش سفید هم نداشتم و لباس عادی بیرون تنم بود! یه نفر از یکی از اتاقهای بستری بیمار صدا زد: "آقا شما". در حین که داشتم به طرف صدا برمیگشتم ببینم کیه فکر کردم حفاظت فیزیکی بیمارستان هست و احتمال داده من همینجوری دارم بیکار اینجا میچرخم! و جملهی همیشگی " آقا دانشجو پزشکی هستم!" را آماده کردهبودم که بگم. دیدم دکتر سجادیه است. لبخندی زدم و نگاهم را به زمین انداختم و رفتم در اتاق ایستادم. استاد گفت:" بیا داخل." اشاره کردم به خودم گفتم:" استاد روپوش همراهم نیست." خندید گفت:" میگم بیا داخل بهانه نیار." رفتم کنار بقیه دانشجوها ایستادم. احساس بیگانگی می کردم. همه روپوش داشتن اما من با لباس شخصی بینشون بودم. استاد گفت:" خب بگو پنتاد TTP چیه؟!" منم شروع کردم به جواب دادن:" تب، ترومبوسیتوپنی، آنمی همولیتیک میکروآنژیوپاتیک، افزایش کراتینین، اختلالات عصبی." استاد گفت:" خب حالا توضیح بده چطور." مکانیسم هم توضیح دادم. استاد گفت:" می خواستم بدونم هنوز یادته!" منم صرفا یه لبخند زدم. رو کرد به بقیه گفت:" سوال هم که می پرسم از شما، باید برم یکی از تو راهرو پیدا کنم بیاد جوابشو بگه! برید برا روز آینده نفری 100 بار پنتاد TTP را بنویسید بیارید تا یاد بگیرید!" خداحافظی کردم و استاد هم با همان لبخندهای همیشگی جواب داد و بدرقه کرد تا در خروجی بخش! نفرولوژی بسیار عالیه.
وای چقدر وقت بود اینجا نیامده بودم.
این چند مدت چقدر زود ولی دیر گذشت!
مدت زیادی از این چند روز را بخش نفرولوژی بودم. با استاد عزیز دکتر سجادیه. یادم نمیره روزی که مشخص شد استادم کیه رنگ از رخسارم پرید! چقدر ناراحت شدم که با استادی به این سختگیری افتادم. دوست داشتم با خانم دکتر مرتضوی بیفتم. همش میگفتم خدایا حالا آقای دکتر سجادیه میاد آبروی ما را جلوی مریض و اینترن و رزیدنت میبره و هی میگه که چرا هیچی بلد نیستی. روز اول رفتم بخش مریضا را ویزیت کردم. اینترنهامون را پیدا کردم. خانم دکتر محمدصالحی و آقای دکتر شاهمحمدی (هروقت اتیکتش را می دیدم یاد مجید میافتادم.). خودمو معرفی کردم و اونا هم خوشآمد گفتن. رفتم کنار راهرو دستامو کردم تو جیب روپوشم تکیه دادم به دیوار. ایستاده بودم و در تخیلات و فکر اینکه این چند روز چه بر ما قراره بگذره. به خودم اومدم دیدم یکی جلوم وایساده داره صدا میزنه: " آقای دکتر، آقای دکتر!" حواسم جمع شد و تکیه مو از دیوار گرفتم و صاف ایستادم دیدم خانم دکتر محمدصالحی هست. گفتم: "من هنوز دکتر نیستم به من نگین دکتر." پرسید: "چیزی ناراحتتون کرده؟!" گفتم: "این استاد سختگیره نمیدونم چطور باید تا پایان ماه دووم بیارم." گفت: " شما که امروز روز اولته هرچی پرسید بگو بلد نیستم برا فردا میخونم." منم گفتم: "باشه."
نیم ساعت گذشت و راند شروع شد. روز اول با اپروچی که خانم دکتر گفته بود گذشت. از همون روز اول تصمیم گرفتم شروع کردم محکم نفرولوژی هاریسون را خوندن و روزها از پی هم میگذشت و روزبهروز پیشرفت را با کمک استاد عزیز احساس میکردم. روزهای آخر دیگر کار ما حسابی بالا گرفتهبود. استاد توی راند دعوت میکرد جای خودشون را به من میدادند و میگفتند این مبحث را برای اینترنها توضیح بده! برای اولین بار بود که میدیدم استادی دانشجویش را "دکتر" صدا میزد. مطالب مختلفی را با هم بحث میکردیم و دیدم که استاد با تمام سختگیریها اگر درست مطالب را ارائه بدی چقدر باهات راه میان و خودشون هم چیزایی بهت یاد میدن که توی هیچ کتابی نیست. اینقدر این استادِ بااخلاق ما را دوست داشت که یک روز مرخصی تشویقی هم داد. مرخصیای که از تمام مرخصیهایی که تا حالا گرفتهبودم بهتر و شیرینتر بود. روز آخر هم کنفرانس RPGN را ارائه کردم و مطمئنا هروقت یاد این روزها بیفتم به نیکی یاد خواهم کرد. از بهترین نفرولوژیستی که تا حالا دیدم "دکتر سجادیه" و از مهربان ترین و خوش اخلاق ترین اینترن ها. اینطور بود که راندهای نفرولوژی برای من بسیار خاطره انگیز شد و این روزها برنمی گردد. حیف.
پ.ن: عَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ.
خوشحالم که فهمیدم هرکسی ارزش ندارد که بخواهی باهاش خوب باشی.
خوشحالم سناریویی که چیده بودم با اینکه پیچیده بود اما دقیق اجرا شد و خدا را شکر میکنم توانایی شناخت و پیشبینی آدمها را بهم داد تا بتوانم خودم را نجات بدم.
خوشحالم از اینکه خودم را از خودم و دیگرانی که قصد داشتند نفسم را تصاحب کنند فراری دادم.
خوشحالم که همه چیز تمام شد و زندگی به روال خودش برگشت و من سبکبار بدون اینکه کسی بر دوشم سنگینی بگذارد به سمت ساعت صفر در حرکتم.
هیچکس ارزش ندارد. تلاش میکنم کسی را به زندگیام راه ندهم تا مجبور نباشم برای بیرون کردنش سختی بکشم. من هیچکس را نمیخواهم که باشد. همهگی بروند برای خودشان و دیگران باشند. من کسی را نمیخواهم. خدایا من فقط با تو راحتم. متشکرم کسانی را که خودت میدانی به هیچ دردی نمی خورند و فقط مایه عذاب و بطالت بودند، از من دور کردی.
پ.ن: خدایا همه چیز را به تو می سپارم از دست ان انسان .
پ.ن: عید مبارک! انشاالله نماز عید سال آینده واجب باشد.
پ.ن: آزادی از بند خود و دیگران.
ساعت صفر، لحظهبهلحظه نزدیکتر میشود. تمام رابطههای مجازی و واقعی دستخوش تغییر خواهندشد. رابطه با خالق و مخلوق، رابطه با خدا و انسان و جنبندگان و جمادات. پیشلرزههای زلهای بزرگ به وسعتِ حیاتِ آدم را دارم احساس میکنم. تمام معادلات بههم خواهدریخت و از نو نوشته خواهد شد. ساعت صفر ترسناک است ولی پایان تمام ترسهاست.
از چهارشنبه گذشته وارد بخش جراحی عمومی شدیم اما مروز روز اولی بود که رسما برنامه آموزشی ما شروع می شد.
سکانس اول: خودم را با برنامه ریزی دقیق ساعت 7:40 به درب کلاس برای مورنینگ ریپورت رساندم اما هیچکس نبود جز خودم! هزاران فکر از ذهنم گذشت که آیا من اشتباه می کنم یا اینکه بقیه و اساتید گرام دیر تشریف میارن. یکم همونجا راه رفتم دیدم کسی نیامد. یواش یواش بچه های گروه هم اومدن و تصمیم گرفتیم بریم بخش بپرسیم اساتید کی میان. توی بخش هم کسی جوابی به ما نداد. .دوباره برگشتیم کلاس دیدیم مورنینگ شروع شده! بعد از کلاس اینقدر به ما چیزی گفتن که چرا دیر اومدین و اینا. هرچی ما اصرار می کردیم که ما اومدیم و کسی نبود اونا انکار می کردن ولی از قضا دکتر حسینی منو توی راهرو کلاس قدم می زدم دیده بود و گفت که این یه نفر سر وقت اومده.
سکانس دوم: بعد از مورنینگ رفتیم اتاق عمل و لاپاراسکوپیک کوله سیستکتومی دیدیم. سه ساعت این عمل طول کشید و من خیلی خسته شدم اما در آخر باید بگم جالب بود.
پ.ن: عکس نتیجه عمل را از اینجا ببینید.
سکانس سوم: به خاطر طولانی شدن عمل دیر رسیدیم به کلاس و دکتر تابش کسی نبود که به این راحتی ها دانشجو را با تاخیر سرکلاس راه بده اما ما را راه داد!!!
ادامه نوشت اول 93/10/30 :
خدا می داند امروز بر من چه گذشت!
ادامه نوشت دوم 93/11/6 :
قبلا گفته بودم که به سخت ترین و طولانی ترین دوره کارآموزی جراحی بین 50 نفر از همکلاسی ها به من خورده و از قضا نمی دونم دیگه چرا کشیک های اورژانس هم اینطوری شده!!!
امروز کشیک اورژانس بودم. چند ساعت هیچ خبری نبود. ما هم همیجوری نشسته بودیم و داشتیم با اینترن ها درباره موضوعات مختلف علمی و غیرعلمی بحث می کردیم. ناگهان اورژانس شلوغ شلوغ شد. عرض 10 دقیقه 7 تا بیمار تصادفی آوردن.
یکی شو که می خوام براتون بگم اینه:
یه جوون 19 ساله موتور سوار که یه ماشین بهش میزنه از روی پاش رد میشه! و فرار می کنه. مریض را که آوردن از درد به خودش می لرزید. یعنی مثل موبایل ویبره می رفت! هرچی مورفین بهش می زدن اصلا آروم نمی شد و فقط داد می زد. خوشبختانه ترومای شکم و لگن نداشت وبلافاصله سرویس ارتوپدی به اتاق عمل منتقل کرد و تا تمام تلاش برای قطع نکردن پای مریض انجام بشه.
پ.ن: عکس گرافی پای بیمار را از اینجا ببینید.
پ.ن: پیام اخلاقی،اجتماعی . خواهشا با احتیاط سوار موتور شوید! کلاه ایمنی بگذارید.
ادامه نوشت سوم 93/11/7 :
ساعت 2 بامداده! دارم خودم را از نظر علمی آماده می کنم برای گراند راند صبح. الان همگروهیم بهم خبر داد همراه نفر سوم، فراخوانده شدن برای بخش جراحی توراکس بیمارستان چمران. الان چندتا سوال:
من باید برای صبح چه خاکی بر سرم بریزم؟! چطوری باید اینهمه مریض را ویزیت کنم؟! چرا گروه مفخم جراحی این برنامه ها را همون اول نمی گه که ما بدونیم چیکار کنیم؟! کی می تونه جواب دکتر اشراقی را بده؟!
خدا صبح ما را بخیر کنه!
ادامه دارد.
از فردا راهی بیمارستان کاشانی برای بخش جراحی اعصاب میشیم! امروز که دوباره به برنامه آموزشی که گروه جراحی و اورولوژی برای من چیده دقت کردم دیدم بدون اغراق سخت ترین اساتید و بیمارستان ها و بدموقع ترین کشیک ها فقط به من خورده و بقیه حداقل یه بخش یا کشیک راحت دارند! من اعتراضی به این ندارم اما برای بقیه نگرانم کم چیز یاد نمی گیرن!!!
خب باید فردا بریم ببینیم چه اتفاقاتی در انتظار ماست.
ادامه نوشت اول 93/10/14:
امروز با دکتر پورخلیلی راند درمانگاه داشتیم. دکتر پورخلیلی شخصیت کاریزماتیک در بیمارستان کاشانی است! فقط 15 تا مریض ویزیت کردند و هر کدام را به تفضیل توضیح می دادند.
دو کیس داشتیم هر کدام در اثر حادثه رانندگی دچار شکستگی مهره های گردن شده بودند و پیام اخلاقی استاد: با سرعت مطمئن رانندگی کنید. کمربند ایمنی ببندید. ماشین ایمن ترجیحا غیر از پراید سوار شوید!!!
پانوشت بی ربط: یه پرتقال خوردم کل دستم قرمز شد. نمی دانم چرا پرتقال را رنگ می کنند!!!
ادامه نوشت دوم 93/10/15:
کیسی داشتیم از pituitary tumor! این تومور دو نوع دارد. تومورهای functional و non-functional. تومورهای non-functional معمولا فقط علایم عصبی-بینایی دارند. حالا این مریض ما در CT-Scan حجم وسیعی از این تومور را داشت که حتی از فضای sub-sellar هم خارج شده بود و تا حدودی اطراف کیاسمای بینایی را گرفته بود. اهل اهواز بود و هیچکس جرئت دست زدن به سر مریض را توی اهواز نداشته تا اینکه مستأصل و درمانده آمده بود اینجا. استاد ما هم گفت: " عمل می کنم و تمام تلاشم را هم می کنم." کلا همین که بتونه اینجور مسئله ای را درمان کنه واقعا برای من جای سواله هرچند که از توانایی های ایشون واقعا زیاد شنیدم.
بعدا درباره وضعیت مریض بعد از عمل توضیح میدم.
ادامه نوشت سوم 93/10/17:
سکانس اول، صبح زود، ICU اعصاب: جراحی اعصاب اصلا رشته جالبی نیست. شاید از بیرون رشته با کلاس و متبحرانه ای به نظر بیاد اما از درون اصلا اینجوری نیست. دیروز دوتا مریض داشتیم که GCS اونها واقعا پایین (3) بود. امروز صبح رفتم ویزیتشون کنم، دیدم یکیشون نیست! از پرستار ICU پرسیدم به کدوم بخش منتقل شدن که پرستار جواب داد: " دیشب فوت شد." من هاج و واج داشتم به پرستار نگاه می کردم که دیدم دوباره گفت: " دیشب ایست قلبی-تنفسی کرده دیگه احیا و شوک هم جواب نداده!" من همینجور در فکر و خیال اون مریض داشتم می رفتم که مریض بعدی را ببینم که پرستار صدا زد:" دکتر اون هم امروز صبح فوت شد!" گفتم:"این هنوز روی تخت خوابیده که." گفت:" داریم آماده می کنیم ببریم سردخونه!" من اون موقع انگار که آب سردی ریخته باشن رو سرم، زیر لب و آرام در دلم فریاد زدم: " خدایا ما داریم اینجا چیکار می کنیم؟ این کارا چه فایده ای داره؟!!!"
سکانس دوم، درمانگاه: امروز درمانگاه چندتا مریض Head injury داشتیم که همه موتور سوار بودن و تصادف کردن. طبق سوالات که من پرسیدم هیچکدام از کلاه ایمنی استفاده نمی کردن.(کاش استفاده می کردن!) یکی شون عصب زوج III کاملا درگیر شده بود و پلک راستش افتاده بود. یک نفر دیگه هم دچار همی پلژی راست و از دست دادن توانایی تکلم شده بود. من که دیگه هیچوقت سوار موتور نمیشم!!!
ادامه نوشت چهارم 93/10/21:
سکانس اول: الان ساعت 6 صبحه. دارم آماده میشم برم بیمارستان. شبی که گذشت داشتم مطلب آماده می کردم برای امروز. یعنی اصلا نخوابیدم! امیدوارم بتونم زودتر تحویلش بدم و خیالم راحت بشه.
سکانس دوم: امروز با دکتر پورخلیلی راند درمانگاه داشتیم. گذشته از بیماران و بحث درباره بیماری ها یک مسئله ای که پیش آمد و درباره آن بحث شد " آمار پزشکی" بود. همیشه درباره این موضوع فکر می کردم اما اصلا نمی دونستم چطور باید اون را ارائه بدم. امروز استاد به طرز جالبی این موضوع را باز کرد.
وقتی میگیم که بیمار با عمل جراحی x% ممکنه که خوب بشه این جمله عملا به درد بیمار نمی خوره و بیشتر برای اینه که در کتاب ها باشه تا پزشکان شمایی کلی از کار داشته باشن اما یه بیمار فقط یکبار این بیماری را می گیره و یک بار عمل میشه نه صدبار! اگر عمل موفق باشه 100% موفق هست برا بیمار اگر ناموفق باشه 100% ناموفقه. پس اینکه به مریض بگیم احتمال بهبودی فلان درصده ممکنه برداشت اشتباهی از این مباحث بشه.
پ.ن: دکتر پورخلیلی واقعا استاد بلامنازع جراحی اعصاب هستند!
93/10/23 ادامه نوشت آخر:
سکانس اول، اتاق عمل:
اتاق عمل بودیم برای مریضی که قبلا در درمانگاه ویزیت کرده بودیم. تومور مغزی بسیار invasive که عرض دو ماه پیشرفت عجیبی کرده بود و حالا نیاز به عمل داشت!
خب ما هم از استاد خواستیم که عمل جراحی این بیمار را ببینیم. همیشه فکر می کردم حداقل عمل جراحی مغز و اعصاب باید ظرافت های زیادی داشته باشه اما اصلا اینطور نبود. خلاصه تومور را تا اونجایی که به مغز آسیب نمی زد درآوردن. البته تومور هم عجیب بود. از زیر پوست شروع شده بود. scalp و جمجمه را درگیر کرده بود به فضای epidural نفوذ کرده بود و سر عمل هم مشخص شد که به فضای subdural هم وارد شده و sagital sinus هم درگیر کرده به طوریکه سینوس های cortical به جای آن وظیفه درناژ خون را داشتند!
بعد هم چون dura را از روی مغز برداشته بودند یک تکه از facia lata را بریدند و به جاش قرار دادن و عمل به پایان رسید!
پ.ن: دو تا عکس از MRI مریض.ببینید اینجا و اینجا. جالبه!
سکانس دوم، درمانگاه:
امروز درمانگاه بودیم. بحثی شد درباره Facial nerve و فلجی آن. استاد از من سوال پرسید و من شروع کردم به پاسخ دادن. هرچی من جواب می دادم دوباره می پرسید! یک جایی از این ماجرا مطلبی که داشتم می گفتم استاد قبول نکرد اما من مطمئن بودم که دارم درست میگم.
من اعتقاد به دسته بندی جز جز Facial nerve lesion داشتم و استاد مصر بود که فقط دو دسته! حقیقتا من قانع نشدم و با توجه به منابعی که من خوندم دسته بندی حداقل پنج جز داره و متاسفانه استاد در این زمینه یکم برخورد نامناسبی داشتن که باعث شد تصمیم بگیرم ادامه بحث را اصلا شرکت نکنم و به سوالات استاد اصلا پاسخ ندهم
پ.ن: استاد باید جوان باشد نه پیر و بی حوصله.
امروز بخش جراحی اعصاب به پایان رسید. از این بخش تقریبا چیزایی را که نیاز داشتم یاد گرفتم اما انتظارات و دیدم نسبت به جراحی اعصاب کاملا متفاوت شد.کاملا.
از فردا جراحی عمومی و من و دوباره بیمارستان کاشانی!
پایان.
با توجه به اینکه کیس های اورولوژی مناسب برای مطرح کردن عمومی نیست اگه کسی خواست مطالب را بخونه پیام بده و ایمیلش را بذاره که رمز مطلب را براش بفرستم.
با عرض پوزش!
ادامه نوشت اول:93/10/6
ادامه نوشت دوم: 93/10/10
ادامه توشت آخر: 93/10/13
امروز راندهای داخلی ما به پایان رسید. افت و خیزها، و پستی و بلندی های زیادی داشت. خاطرات تلخ و شیرین زیادی برایم رقم خورد از بدرفتاری ها گرفته تا انسانیت آدم های نیک. اما بالاخره هرچه بود گذشت. از داخلی به قلب بسیار علاقه مند شدم. بسیار مبحث شیرین و حساب و کتاب داریه. به خصوص این چند مدت خواندن الکتروکاردیوگرام را خیلی تلاش کردم که خوب یاد بگیرم و حتی تا حدی توی این زمینه جلو رفتم که Approach to wide QRS tachycardia را به شکلی تخصصی دنبال کردم.
در کل این چند ماه خوب اما زود گذشت. امیدوارم راندهای جراحی هم به خوبی شروع بشه و لحظات خوبی را طی کنیم.
بی ربط ها: فکر کنم این سه ماه تنها دوره ای از تحصیلاتم بود که هر روز صبح، صبحانه می خوردم و کلاس می رفتم!!!
اگر فرصتی دوباره بهم دست بده حتما دوباره بخش قلب خواهم رفت.
مرا در دایره نیکان جایی نیست
مرا جمله نیکان یاری نیست
این آسمان اگرچه ابری است، بارانی نیست
این راه اگرچه کوتاه است، راهواری نیست
پیدا و پنهانت چه فرقی دارد، همه کفرم
از مسلمانی بریدم، چاره ای جز دوزخ نیست
افق تا انتها سرد و تاریک، شب هایم ستاره ای نیست
گشته ام این بیابان را، قطره ای آب در قناتش نیست
چو آبی خوردم از کوزه ناگوارتر از زهر است
گر سلیمان زبان عشق می دانست، من زبان نفرین می دانم
او بر جهان حکم راند، من حاکم این دنیایم
گذری از دروغ های اینجا نیست
ریحان
این مطلب فعلا ثابت است. مطالب جدید زیر این مطلب.
پزشکی نوین با خدمات محققانی با انقلاب و دگرگونی های مختلفی مواجه شد و با این اتفاقات بر بیماری های مختلفی که زمانی با همه گیری های وسیع به راحتی جان چند میلیون نفر را می گرفتند فایق آمد.
اما مسئله ای که واقعا جای فکر دارد بیماری های حال حاضر جامعه بشری است و اینکه باید فکر کنیم که اینها از کجا و کی به مسئله تبدیل شده اند. بنده چند مورد به ذهنم می رسد به آنها اشاره می کنم و تقریبا کاملا به پزشکی نوین حق می دهم.
اول اینکه پس از انقلاب آنتی بیوتیک در درمان بیماری ها، عفونت های باکتریایی کشنده از اولویت خارج شدند و عملا بیماری های دیگر مورد توجه قرار گرفتند مانند آنکه دریایی سطح آبش پایین آید و خشکی های آن نمایان شوند.
دوم با افزایش طول عمر جامعه و عوامل دیگری چون صنعتی شدن، شهرنشینی، تغییر شیوه زندگی خود به خود بیماری های مزمن رو به افزایش می گذارد.
سوم با پیشرفت علم و فراگیر شدن روش های تشخیصی و تحقیقی بیماری ها، کشف آنها هم افزایش یافته است. به عبارت دیگر بیماری هایی کشف شده اند که قبلا هم بوده اند اما توضیحی برای آنها نبوده است.
چهارم عواملی که برای بیماری های جدید یافت می شود آنقدر آمیخته با دیگر عوامل موثر هست که بعضا پیشگیری از آنها غیرممکن می شود.
با چند مثال برای شما مشخص می کنم:
در شهر اصفهان در زمان های نه چندان دور بیماری انگلی کرمی گوارشی نزدیک به 80% شیوع داشته است. مسلما در اصفهان بیماری های دیگری هم بوده است اما مسئله اصلی نبوده. اکنون آمار انگل بسیار پایین است اما آمار بیماری MS بسیار بالاست.
مثلا در قدیم چیزی به عنوان FBS و HTN اصلا شناخته شده نبوده است که بخواهند بدانند چه کسی فشارخون یا دیابت دارد اما اکنون به راحتی قابل تشخیص است.
در گذشته سبک زندگی فعال و پویا بوده و اغلب مردم در روستاها زندگی می کردند اما اکنون کاملا مع است و این باعث افزایش بیماری های مزمن می شود.
اما به نظرم باید عوامل روانشناختی را هم مد نظر گرفت. بیماری های مزمن یک روزه ایجاد نمی شوند و انسان با تدریج به مسائل عادت می کند مثلا به قند بالا، افت بینایی و. اما بیماری های قدیمی کمتر از یک روز می تواند زندگی را تلخ و تار کند پس بیمار به سرعت دنبال درمان می رود. عوامل پیشگیری کننده از بیماری های مزمن در گذشته جزیی از زندگی روزمره بودند اما اکنون باید برای آنها برنامه ای جداگانه داشت مثلا نیم ساعت پیاده روی، پنج روز در هفته برای پیشگیری از فشار خون، این چیزی نیست که همه زیر بار آن بروند.
اینها همگی درباره افزایش آمار بیماری مزمن بود اما درمان
درمان مم به تشخیص عامل بیماری است. همانطور که قبلا اشاره کردم بیماری های حال حاضر از عوامل متعددی تاثیرپذیرند. از تفاوت های ژنتیکی گرفته تا جنس و آب و هوا و ریز و درشت دیگر. به همین دلیل درمان آن هم سخت خواهد بود.
بعضی بیماری ها بعد از گذشتن از مرحله ای اصلا قابل درمان نیستند مثلا پرفشاری خون (HTN) دیر تشخیص داده می شود و راهی جز درمان علامتی باقی نمی گذارد چون حیات فرد را به خطر می اندازد.
شخصی روش زندگی 50سال گذشته اش مستعد دیابت نوع 2 است اما مبتلا نمی شود ولی شخصی دقیقا برعکس سبک زندگی مناسبی داشته اما مبتلا می شود اینجا راهی به جز تفاوت های ژنتیکی برای توضیح این اتفاق نیست. خلل ژنتیکی با پزشکی امروزی قابل درمان نیست پس باز هم راهی جز درمان علامتی فعلا نداریم.
درباره دیابت نوع 1 ابتلا به عفونت های کوکسایB و EBV برای بروز آن اثبات شده است اما هرکسی که مبتلا به اینها شد مشکل پیدا نمی کند این هم دوباره ژنتیک دخالت می کند و مثل قبل درمان علامتی.
بیماری های روماتولوژیک و خودایمنی مانند لوپوس، آرتریت روماتویید و. به دلیل درگیری سیستم ایمنی سخت درمان می شوند چون شما نمی توانید ایمنی را خیلی ضعیف کنید
درکل قبول دارم که بیماری های جدید واقعا مشکل سازند اما تا شما درمان کامل را پیدا نکنید مجبورید به درمان علامتی رضایت دهید
پزشکی نوین تلاش زیادی دارد تا بتواند این بیماری ها را توضیح دهد و برای آنها درمان متقن پیدا کند اما اگر ما منتظر انقلابی اساسی در این زمینه هستیم آن انقلاب، انقلاب علمی نیست انقلاب فرهنگی است تا فرهنگ جامعه به سمت سلامت خواهی پیش برود اما این نمی شود تا زمانی که همه تلاش کنیم و در اولین قدم نظام بهداشت و درمان و اعضای آن و سپس دولت و ملت.
اینطور نمی شود که پس از تغییر مدیریت در دانشگاه ما آمار قهوه خانه های شهر اصفهان که با خون دل خوردن مسئولین قبلی از هشتصد و اندی به صد وشصت رسید اکنون به صورت نجومی سر به فلک بگذارد و در این صورت دوباره باید منتظر سونامی سرطان های حنجره، ریه، برونش، مثانه و . باشیم این نمونه ای بود از صدها مورد که نیازمند رسیدگی است. درست که نمی شود به زور مردم را سالم نگه داشت اما می شود که از ایجاد مراکز بیماری زا جلوگیری کرد.(یاد حرف یه نفر درباره بهشت رفتن مردم افتادم!)
انقلاب جدید در پزشکی فرهنگی است نه علمی .
ببخشید متن طولانی شد.
والعاقبة للمتقین
من همیشه تعصب داشتم که اصلا و به هیچ وجه عکس در وبلاگم قرار ندهم و می بینید که تا الان هم تمام مطالبم فقط حروفند.
اما امروز عکسی را توی نوار سمت راست وبلاگ قرار دادم. امروز فقط و فقط به این دلیل این تعصب را شکستم، به خاطر مسئله اهدا عضو که باید به قسمتی از فرهنگ عمومی شود.
امیدوارم همه دوستان مد نظر داشته باشن.
دیروز اتفاقی افتاد که واقعا دوباره از درون سوختم. از دست این کسانی که در اطراف خودم می بینم. از کسانی که قرار است فردا جامعه ای را با آنها اداره کنیم. نمی دانم این حرفا کجا بگویم به کی بگویم. امروز واقعا واقعا ناراحت شدم. آخر هرچیزی یک ارزشی دارد. کسی نیست بگوید ارزش دل شکستن و گریه انداختن یک انسان با چه برابر است؟!
نمی خواستم به این زودی ها چیزی بنویسم ولی امروز دلم گرفته است نمی خواهم دیگر به بعضی ها فکر کنم.
به والله بی شعوری هم شعور می خواهد.
تغییری که توی وبلاگ دادم اینطوری شده که فقط دو مطلب، صفحه اول می مونه برا همین دیگه زود به زود آپدیت نمی کنم.
دلم می خواد یک برگه بزنم پشت در داشته هام و بنویسم اینها فروشی نیست. چرا هنوز نمی خواهند عده ای بفهمند که چیزی را که ما با خون دل به دست آوردیم برا تزیین کاخ هایشان نمی دهیم؟!
ما را از این اخلاق پزشکی نیم واحدی چیزی عاید نشد.
مطلبی درباره این خواهم نوشت.
قرار شد مطلبی درباره این بنویسم.
این ترم در کنار تمام درسهای سخت و مهمی که داشتیم اخلاق پزشکی هم داشتیم.
کلا 4 جلسه بود! 4 تا یک ساعت و پانزده دقیقه. این درسها از درسهای شب امتحانی هست. به دلیل تعطیل بودن دانشگاه بخاطر کنکور کارشناسی ارشد (که یک هفته هم عقب افتاد!) این امتحان با مطالب عظیمی! که داشت 3 روز و 4 شب وقت درس خوندن داشت.( وقتی می بینم این امتحان از امتحان نوروپاتوفیزیولوژی وقت بیشتر داشت حرصم می گیره! ) ما هم مثل همه دوستان همکلاسی که غرق در تفریحات سالم بودیم. وقت خوندن چشمتان روز بد نبیند فلسفه اخلاق باید می خوندیم. ما هم سخت ترین جملاتی که تا بحال خونده بودیم جملات چهارجزئی متمم لازم بود! یک جمله را یک بار از اول به آخر و یکبار از آخر به اول می خواندم که بفهمم! بگذریم.
اما این درس ها اخلاق ساز نیست. این که گفتم ما را از این درس اخلاق نیم واحدی چیزی عاید نشد، حقیقتا همینطور است. این درسها واقعا کاربردی نبود. من تغییری ژرف در نگرش اخلاق حرفه ای خودم نمی بینم. صرفا خطی بر کاغذ را از چشم گذراندیم بی هیچ اثری.
امیدوارم جایی بشود چیزی از اخلاق یاد گرفت.
فعالیت اجتماعی موثر و مفید یک وجه زندگی اجتماعی هر انسانی است. بعضی مشاغل و مسئولیت ها اثرگذاری مستقیم بر روی اجتماع و فرهنگ مردم است که تنها وسیله رسیدن به این هدف فعالیت اجتماعی است. اینگونه مشاغل برای به نتیجه رسیدن باید تلاش کنند تا هیمشه همراه توده های مردم باشند، نیاز آنها را درک کنند، دغدغه شان را بدانند. تمام مردم را از خودش بداند و مردم آنها را از خودشان. باید به صورت تار و پودی در متن جامعه قرار گیرند. اما متاسفانه طی زمان به جایی رسیده که از آنچه که باید دور افتاده ایم.
یکی از آنهایی که احساس می کنم به این آفت دچار شده " ت " است.
میان نوشت: این مطلب را یه مدت میگذارم مطلب اول باشه.
پاییز رفتی و زیباترین فصل سال را تمام کردی. ناراحتم که رفتی و تا سال آینده منتظرت می مانم و خاطرات زیبای امسالم با تو را مرور می کنم.
می بینی مردم شهر چقدر زود هنوز نرفته فراموشت کردند. اینها وفا ندارند. دیدی پشت رفتنت یک شب را تا صبح پایکوبی کردند. می دانم که هر سال این را می بینی و عادت کرده ای. اما من به این عادت های مردم نمی سازم.
منتظرت می مانم.
از آخرین روزی که مطلب قرار دادم خیلی می گذره.
نمی دونم چرا چند مدت وبلاگم از دسترس خارج شده بود به هر حال این روزها خیلی حالم خوش نیست. زیاد نمی توانم حرف بزنم فقط می توانم بنویسم! گفتن جمله های بیش از سه چهار کلمه بهم فشار میاره. توان هم صحبتی با کسی را ندارم. 15 روز است خانه بیرون نرفتم. تلفن جواب نمی دهم. همه از من شاکی شدند. تا امروز و فردا موبایلم را هم خاموش خواهم کرد. فکر کنم بیماری های روحیم دیگر دارد به رفتارهایم متاستاز می دهد.
درباره این سایت